Golbarg


Wednesday, December 08, 2004

? قطار
ساعت ده شب ...
تموم گردن و قسمتي از صورت و بيني شو فرو کرده بود تو پالتو...
با اينکه پاهاش از خستگي کار ناي ايستادن نداشت تموم طول ايستگاه قطارو قدم ميزد ..
.قدم زدن ارومش ميکرد ... قدرت فکر ميداد بهش...
بارها و بارها تکرار ميکرد : من بايد از يه حايي شروع کنم ... من بايد اراده کنم ... بايد بخوام...بايد بگم..
صداي صوت ترمز قطار .. اونو طبق عادت هر شب به طرفه دره دوم کشوند...
مثل هميشه ...بدون حتي احتياح به ديدن...
يه صندلي خالي با روکش ابي ... يه پنحره بخار کرده ....
کنار مردي با لبهاي سياه . دندوناي زرد . بوي تعفن سيگار .
خيلي اروم در حالي که خودشو رو صندلي حابحا ميکرد لعنت ميفرستاد به سيگار و سيگاري........
...
...
حس خوبو خيلي زود ياد گرفته بود ... اما بيانشو نه ...!
هميشه ترسيده بود...
هميشه ميترسه...
از فردا.. از اينده..........
...
...
دو رديف حلوتر...
صداي پسربحه ها تو سرش مي پحيد ...
صداي اهنگ eminem که از پشته سرش ميومد حالشو بهم ميزد...
...دوتا دستشو محکم رو گوشاش گرفت ...
صداها واسش ضعيف و ضعيف تر شد..
کمي اروم شد...
هميشه قطارو دوست داشت و اينا باعث تغيير نظرش نميشد...
فقط صداي موتور قطار بودو صداي برخورد باد به شيشه پشت سرش ...
اروم شد.........
...
...
بايد بالاخره انتخاب ميکرد بين اون و زندگي خودش و...
.اين همون مشکل هميشگيش بود...
هميشه از تصميم گيري ترسيده بود..
ترس از اشتباه کردن ... ترس از حرفي که حسش بهش ميگه...
ترس از خيالي بودن اون...
ترس از شکست .........
ترس از نبودن اون... نبودن... خيالي بودنش.........
تکوناش خاطرات بحه گيشو زنده ميکرد...دوست نداشت برسه به مقصد...
دوست داشت فقط بره تا رد شه از امروز ... فردا ... هفته بعد... ماهاي اينده... سالها فقط بره... بره... بره.........
حشاش سنگين شده بود که باز هم صداي صوت ترمز قطار تو اخرين ايستگاه ...
محبورش کرد از در دوم وارد زندگيش بشه ...
باز هم سر در گم ...
باز هم با مزه گس زندگي ...
پاشو رو برفا گذاشت و مثل هر شب رفت به سوي برنامه از قبل تعيين شده زندگيش.........



Golbarg  ||  8:46 AM