Golbarg


Thursday, January 20, 2005

?
تا نزديک طلوع حرف زديم...
تمامم را برايش گفتم...
او فقط لبخندی ميزد ... مليح
گفتم ..

.هرچه داشتم گفتم ..
.دل و رودهء رازهايم را بيرون ريختم ....
او باز همان لبخند را بر لب داشت ..
ديدی من چه هستم...
ديدی چيزی نداشتم برای افتخار...
ديدی بدون نقاب هيچ نيستم...
ديدی معما نيستم برايت...
ديدی چقدر اسان حل شده ام ...
اين منم..
. منه من...
بدون هيچ ، هيچ رازی...

خاليه .. خالی ...
کجا ميری ؟ صبر کن...

و حال چه...
.فقط پشيمانم... باز هم باختم...
* من تنهاييم را به هيچ دروغی نمی فروشم ! *

سرده سردمه..
Golbarg  ||  1:42 PM